...unless

...unless

مگه اینکه...
...unless

...unless

مگه اینکه...

میم

بگو ای مرد من ای مرد عاشق

کدوم چله از این کوچه گذر کرد

هنوز باغچه برامون گل نداده

کدوم پاییز زمستونو خبر کرد



میم.خ

نفس های تو نفس های من

همین نزدیکی

مردی زندگی میکند...

و زنی جان میگیرد...


تو می تپی...

من نفس میکشم...


مردی میمیرد...

زنی خاکستر میشود...


تو می روی...

من خاک میشوم...


تقدیری که رقم خورد...برایمان...

بهشت چشمان تو...

غرق در چشمان تو...

میمیرم...

چه مرگ زیبایی...

حواس های گم شده...

حواست نیست

نگاهت میکنم

میخندی،سرت مشغول کار است و من مشغول تو...

چند باری خواستم پا پیش بگذارم بگویم مگر میشود بی تو سر کرد؟

اما هر وقت می آمدم نگاهت خفه ام میکرد

بازهم خودم را محکوم میکنم به نگاه کردن

از دور...

باز میخندی ...تو سرت بازهم مشغول کار است و من بازهم مشغول تو...

چه حکم ناعادلانه ای...

:)

خنده هایت...

دیدنی تر از آن هم مگر میشود؟

photo by Lindi